|
|
|
|
|
سه شنبه 3 شهريور 1394 ساعت 1:33 |
بازدید : 32310 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
رو به تهران که می خوابم خواب گیلان را می بینم چشمم را می بندم و گرفتاری آن سامان را می بینم
همسرم را در شهر غربت خواب می بینم که بمن می گوید آخر روزی خواب مرگت را کنار آتش خواهم دید
او می گوید همسایه ما آپارتمان سه طبقه ساخته در عوض در خانه ی مردم من شاهد دروغ تو هستم
می گوید کلاهت پشم ندارد و مشتگی ات خنده دار است تنها صدای سُرخوردن کفشِ بخوابت را می بینم
او می گوید میدانم چاقوی زنگاربسته ات سرِ سگ را هم نخواهد بُرید تنها سائیدنش را روی سنگها می بینم
او می گوید رفتی و درس خواندی و نگفتی چیز بفروشی تا من هم شاهد چاپیدنت در بازار باشم
به او می گویم آخر ای زن در خواب هم مرا راحت نمیگذاری؟ دلم بهم می خورد وقتی تو لا کتاب را می بینم
می ترسم دیوانه شوم اینطور که شب در خوابم مثل تو آدم کلّه خراب را می بینم
همه با شوهر خود گل می گویند و گُل می شنوند من فقط سائیدن (گردوی) ترا می بینم (برای فسنجان)
نشسته ای و برای سر قبرم برنج آرد می کنی در خانه ی مرده شوی آسیاب دستی ترا می بینم
دلم از غصه مثل آبکشی می شود وقتی که جوراب پای خود را سوراخ سوراخ می بینم
در طول روز در حیاط خانه ای و بمن نگاهی نداری بیشتر از تو در کنارم قاب عکست را می بینم
یک روز خانه تکانی داری و یک روز شستن کثافت خسته ام از بسکه تلاش ترا می بینم
لباس پشمی روستائی من چرکین است و بوی دود می دهد امّا در گلاب پاش تو گلاب مکّه را می بینم
من با سیلی صورتم را سرخ نگاه می دارم امّا در عوض تو صفرایت بجوش می آید
روزی صدبار می نشینم و برای عزرائیل نامه می نویسم چشم انتظارم چه وقت جوابش بدستم می رسد
در خواب گرم هستم که مسافرخانه چی صدایم می کند بر می خیزم رختخوابم غرق در عرق است
هردم به شیطان لعنت می فرستم و به خود می گویم پس چه وقت احمدگوراب آبادی نازنینم را خواهم دید؟
من که ماشین ندارم روی برترک موتورچی ها سوار می شوم آنها میرانند در جاده ی گشت آبادی شکارگوراب را می بینم
از همان راه برمی گردم ودر آبادی کلرم بمنزل دوستم فتاحی می روم و در داخل ظرف گِلی او روی طاقچه اربادوشاب (شیره میوه جنگلی) را می بینم
فرداهم در هال چوبی خانه برصندلی چوبی می ایستم و چرا کردن گاوهای دشت را تماشا می کنم
در شبهای مهتابی جلوتر از چارودار ... بخار نفس قاطران ماسوله را نگاه می کنم
فانوسم را در شب صحرای آبادی قلعه گُل می گردانم تا در باغ کاهو حلزون و آب دزدک را ببینم
در روزی که برای مردگان خیرات خواهند داد به قبرستان چهارباغ (واقع در فومن) خواهم رفت و نان و حلوا قسمت خواهم کرد تا صوابی دیده باشم
من که باور نمی کنم اگر عمر وفائی داشت به آبادی (آغورکله ی) فومن نزد آقاشیخ ترا خواهم رفت
در روزهای آفتابی وقتی برای شُستن حصیر به شهرِبجار محله ی فومن میروند من معصومه ماهرخ و ممتاز و رباب را خواهم دید
دلم چونان ابرگرفته هوای گریه دارد و هر دم زیرپایم رودخانه ایست
یعنی می شود هوای کودکی روزی بسرم بزند و من در سه شنبه بازار فومن آب آلبالو ببینم؟
آیا می شود در قهوه خانه خورشیدی بر صندلی بر صندلی کوچک چوبی تابستان برف و دوشابِ(معجون برف و شیره میوه جنگلی) شیخ علی را میل کنم؟
بی آنکه اکنون طمع کرده باشی ... یک شکم سیر از حلوای کُنجدی فومن که باب دل من است بخورم؟
مراسمی چون دعوت از عروس و داماد و شب هفت بچه و مراسم بیرون آمدن دندان بچه و ختنه آه می شود دوباره آداب عروسی روستائیان را ببینم ...؟
در پشت پنجره نان خشک تهران را سق میزنم (می خورم) در حالیکه نظاره گر انبوه دودکباب در خیابانم
شیون من که شکرخدا شبها گرسنه می خوابم پس چگونه است که (در تهران) خواب آشفته ی گیلان را می بینم؟
-----------------------------------------------------------------------------
روشنائی چشمت را بلا استفاده نگذار ماهی کوچک و بی رنگ را ماهی سفید نبین تو که هوس کرده ای که نان کشتا (نوعی نان محلی)بخوری دیگر در تنور چوبی آتش نیفروز
----------------------------------------------------------------------------
یادگار حیاط منزل ما دوتا نهال است یکی دیر قد می کشد و آن دیگر بی عار است از مطلب دور نشویم بقول مادرم پسر شمشادست و دختر درخت توت (که زود رُشد میکند)
----------------------------------------------------------------------------
:: برچسبها:
شعر شیون فومنی ,
اشعار شیون فومنی ,
شعر ,
شیون فومنی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|